20 دی

تشنه وصال

| ز یاد رفته ام ولی به یاد آورم تو را
| چنان که تشنه آورد به یاد آبِ رفته را

| هوای تو چو تیرِ درد به جان رساندَم ولی
| من این هوا نمی دهم به صد ردا سلامتی

| سحر که می شود دلم به هر رقم اسیر غم
| نشاید این سپیده دم گذر کند ز سینه، همّ

| جمال روی تو چه سان ز فتنه می کشد دهان
| به لکنت آوری تو خلق که بر تو وارهد زبان

| چه لذت آوری به دست ازین منِ خمارِ مست
| لگامِ در نگاه تو به سوی من گشاده دست

| برون ز من نمی شوی که همره ست خیال تو
| نه ممکن است بدون تو نه در نظر وصال تو

| به همدم ارچه بنگری نیابی از دلش خبر
| که رو همه رضایت ست وَ از درون همه شَرر

ادامه مطلب
20 دی

غرق شده

| آنچنان در تب و تاب نگهت غرق شدم ، که نفس از نفسم می دزدم
| آشکار است که امّیدی نیست ، به منِ تشنه در اعماق وصال
| سیلی محکم امواج چه باک است مرا
| ز چه فریاد کنم؟ آرامم
| که تو از وحشت نابودی من، لحظه ای دیده ز من برنکنی
| کاش دستی به نجاتم نرسد، تا من آسوده به تو جان سپرُم

ادامه مطلب
20 دی

افسانه

| آمدم تا که شود باز دل دیوانه تو
| نگو قفل تنیده به در هر خانه

| سالیانی ست که از عشق دلم لبریز ست
| ای دریغ از غم هجران که بسازد لانه

| به امیدست نشستم سر این کوچه دمی
| چشم بر راه و زده تکیه به دستم چانه

| چو کبوتر که شده از قفس آزاد، چه سود؟
| کَس ندانست که ندارد به رهی آشانه

| دل یارم به دلم صاف نبودست، دانم
| دیده ام بر لبه اش یک دو سه تا دندانه

| همت از مرد بدانند درین خاک کهن
| فعلا اما به زن ست آن جنم مردانه

| سخن از تو به درازا بکشد، می‌دانم
| همدم از درد تو گوید سخن جانانه

| همه گویند به خوبی و خوشی شد آخر
| ای چه دانند که بوَد آخر سر، افسانه

ادامه مطلب
20 دی

همدم

| چو کاوه نشان دارِ آهنگرم
| ز ناهید و مهرم که من همدمم

| به قومم اگر بنگری آریاست
| به گیتی ز هر مکتبی را جداست

| نهان در وجودم سیاوش بوَد
| برون جسته از تیغ آتش بوَد

| به کوروش بمانم یدِ کردگار
| به منشور چون دولتش ماندگار

| چو سعدی در اندیشه دارم سخن
| نیابی به مثلش درین انجمن

| به ایران ببالم به فردوسی‌اش
| به آن موطن و ریشه ی طوسی‌اش

| چنان بانوانش نیابی نبوغ
| چو پروین و سیمین، یگانه فروغ

| خدا حافظ سرزمینم بوَد
| که حافظ درین کوی و بر پرورَد

| بخوان همدم از نیکی و راستی
| نباشد برِ این وطن کاستی

| نَشیند به سیمای ایران خزان
| بماند همیشه وطن جاودان

ادامه مطلب
20 دی

دعوت

| از غم چه بگویم که چو ایّام به کام است
| سیلی زن دوران چه نکو گشته و رام است

| از هر بَر و کوهی گذر کن که ببینی
| هر کس که چو جمشید، نگارنده جام است

| بر طفل نگون بخت کسی خرده نگیرد
| چون در عجب شیب، بر آشانۀ بام است

| صیاد درین پهنه کمین کرده نبینی
| هم صید هراسان که در اندیشۀ دام است

| حور و ملک اندر شب ما پرده نشینند
| بیرون شده از محفل ما حوریِ سام است

| پروانه‌ی عاشق چو خبر گشته خموش است
| آن کس که ندانسته خبر، در پی نام است

| گر پخته شوی دعوت این بزم سمایی
| گر بی خبری مشکل ازین قامت خام است

| همدم که درین عالم سرگشته عوام است
| شاهنشه یکدانه درین مجلس تام است

ادامه مطلب
20 دی

گرداب

| چو برگی در خزان مانده، ز اصل خویش وامانده
| تو بادی پس درین طوفان، برقصانم برقصانم

| درین فکرم که بی وقفه، رها گردم ازین ورطه
| که بیخود گشته‌ام با خود، بسوزانم بسوزانم

| چنان شمعی خموش و سرد، رها از عشق و هم از درد
| بزن آتش به جان من، بگریانم بگریانم

| درین آفت زده دشتم، فتاده از هوا تشتم
| چو پیچک حول دنیایت، بپیچانم بپیچانم

| سراب است هرچه میگردم، ز سر تا پا همه گردم
| ز نورت همچو دریایی، بنوشانم بنوشانم

| برای تو همه حمدم، نیابم همچو تو همدم
| برای رویشی دیگر، بمیرانم بمیرانم

| تو گردابی و من ذره، شبانی درد او گلّه
| چو بر گِرد خودت دائم، بگردانم بگردانم

ادامه مطلب

جستجو

آخرین دیدگاه‌ها

دیدگاهی برای نمایش وجود ندارد.