20 دی

استاد

| آنکه آیینه گرفت در بَر این چهره تویی
| آنکه از دید ما شُست بسی پرده تویی

| سر هر هفته نشستیم و سراپامان گوش
| آنکه آموخت همه آنچه که در چنته تویی

| مرده بودیم و به دنبال غلط سرگردان
| آنکه با هر سخنش کرده روان زنده تویی

| خود اگر یافتمی در طلب درس تو بود
| آنکه آزاد کند آدم ازین برده تویی

| ما که مشتاق به دَرسَت، برهیم از غفلت
| آنکه آخر بشد از دیدن ما خسته تویی

| همدم از کفر به ایمان برسید و چه عجب
| آنکه آورده مرا در صف این دسته تویی

| گر به استاد بباید بدهند نمره گهی
| آنکه کلا بگرفت هرچه ازین جنبه تویی

ادامه مطلب
20 دی

رؤیا

| گرچه در کوی بتان آمده دلشاد شدی
| دل خود بر دل من داده و بر باد شدی

| دل تو نرمتر از بالش پر شاید بود
| زخمه‌ی عشق نشست تا که چو فولاد شدی

| گفتی از دوری تو یک شبه بیمار شوم
| من حذر کردم و تو نامده معتاد شدی

| گهی بر نعل بکوبی و گهی بر میخت
| من که شیرین نشدم تا که تو فرهاد شدی

| از سر راه نیاورده دل ریشش را
| رانده شد آدم و در پس که تو اولاد شدی

| به کلک می‌گویی عشق تو را می‌‌جویم
| کِی به بازار دغل آمد و شیاد شدی؟

| هر چقدر حیله کنی چاره ندارد دردت
| گرچه توهین نباشد، دگر استاد شدی

| متنبه نشود آنکه دلش درگیر است
| آنقدر ترکه زدیم تا که تو ارشاد شدی

| همدم از فکر خوشش خنده‌ی تلخی زده است
| سالیانی ست که تو بُرده و آزاد شدی

ادامه مطلب
20 دی

عشق

| چو خورشیدی نگاهم پر شرر کرد
| جهان بر روی چشمم زیر و بَر کرد

| ازین آتش که در جام دلم شد
| فروزان گشته، دنیا را خبر کرد

| هر آنکس که ندارد مهرْ در دل
| بداند بی زیاد و کم ضرر کرد

| به قبل از بودنش افسوس بردم
| که او آمد نگاهم را دگر کرد

| بیامد عشق ازین در با تنعم
| از آن در بی‌نوایی را به در کرد

| در آغوش چمن ها خفته بودم
| که عشق بالش برایم پُر زِ پَر کرد

| چنین همدم که در راه دلم شد
| به خیر آلود و خالیَم ز شر کرد

ادامه مطلب
20 دی

جهان من

| چراییِ جهان من به صد مگو قائل است
| تلنگری میان من و درک دوست حائل است

| دلم رضا نمی دهد که برکشم ز خانهْ دست
| تمام هستیَم کنون چو سایه بر تو مایل است

| چنانچه بگذری دمی ازین سرا به معرفت
| نقوش طرح مستیَم ببین پراز شمایل است

| نمی رسد همان سحر که وارهد ز حلقه در
| به در نمی زند سری که خالی از مسائل است

| چو شاعری ثواب گو چنین تو از شباب گو
| که معرفت درین زمان نمایی از رذایل است

| دو دیده همدم ست که از جفای این جهان، ترَ است
| که بی‌بهانه مملو از هزار و یک دلایل است

ادامه مطلب
20 دی

یار

| می نخرامم ز جای، می نهراسم ز بند
| بند به دستم دهید تا بکشم در کمند

| یار چو افسانه ایست، در طلبش مانعی ست
| مانع ز جا برکنم همچو عسل همچو قند

| بخت که یار من است همدم کار من است
| نیک چه جای غمی، آه کشم چون و چند؟

| بلبلکان شاد شاد، نغمه کنان سمت باد
| آتشی اندر نهاد، کرده هوا را سپند

| وای از آن یار من، خنده شده کار من
| یار سخندان من، کرده خطا بند و وند

| نیش زبانش بوَد نوش بر اندام من
| گرچه بیازارَدم، زنده شوم زین گزند

| بُرده حواسم ز من، آن مه جانان من
| نرگس روی گلش زد بَرِ من ریشخند

| ور که به پایم خورَد سنگ و ز جا برکَنم
| سر به هوا بوده ام، کوتهَم و او بلند

| چو سرو آزاده تن ثابتم اندر قدم
| در پیِ راهش روم، او سبلان من سهند

| هر که به همدم رسد صوت ثنا سر دهد
| به به ازین مه جبین زادۀ حور و پرند

ادامه مطلب
20 دی

بهار

| تازه شود خیال من، چونکه بهار می‌رسد
| بوی شکوفه هر نفس از رخ یار می‌رسد

| بسته به سبزه این دلم، چند گره ز عادتش
| وا شود این گره ببین، روی نگار می‌رسد

| کاش بماند این بهار در دل چون خزان ما
| رخت ببندد آنچه که سخت به بار می‌رسد

| حال من و تو را ببین، احسن حال می‌شود
| موسِم وصل چشم با خاک دیار می‌رسد

| یاد کنیم ازآنکه رفت سال گذشته بر سفر
| شاخه گلی به دست او روی مزار می‌رسد

| نو شود هر روز و چنین، غم به کنار می‌رود
| دل به هوای وصل یار، هم به قرار می‌رسد

| زنده شود زمین دگربار، ازین نظم که هست
| چرخ فلک هم به حساب روی مدار می رسد

| نور بتابد از فلق، ماه دگر، سال دگر
| خلق ازین زیر و زبر شکرگزار می رسد

| نغمه سُراید از کرَم، لحظه به لحظه دم به دم
| همدم از آستان او ، نو به نوار می رسد

| سفره ی عید من خوش ست، دیده به سین آخرش
| داده کسی مژده به من، اینکه سوار می رسد

ادامه مطلب
20 دی

نگاه تو

| من از نگاه تو چنان به خود رسیده‌ام که گر
| هزار آینه شود مقابلم، نمی‌شود

| اگرچه رقصد این جهان به ساز ناکوک من
| وگر تو دست برکشی مخالفم، نمی‌شود

| برای دیدن تو من چه فتنه‌ها نهان زدم
| که اهرمن چنین دگر مباشرم، نمی‌شود

| چنان که رنج بردهام درین میانه از تو من
| دگر کسی به جز خودم معاندم، نمی‌شود

| به دل خیالِ کج زدم که بی تو سَر کنم ولی
| بدون تو ردای عشق مناسبم، نمی‌شود

| چه همدمی به غیر تو برای من، مگر شود؟
| شود همه جهان کنون مُلازمم، نمی‌شود

ادامه مطلب
20 دی

مناجات

| ای خدا درد غمت بر دلم ارزانی دار
| صورت زرد مرا، سیرت نورانی دار

| شعله‌های دل من بادِ گنه کرده خموش
| شعله‌ای بر دل من زان ره روحانی دار

| مونسم غم بشد و عشق تو کرد خانه نشین
| چشم من را به بَر این ره ربانی دار

| لحظه‌ای عشق ثواب و دگر آن خوف عِقاب
| ساعتی دیده دل سالک فوقانی دار

| شب و شور و ره و روحم همه آغشته به غم
| در پریشانی و غم باز تو مهربانی دار

| به سر سفرۀ تو تشنۀ جامی غزلم
| کشتۀ سفرۀ غم، دعوت و مهمانی دار

| قحطی عشق تو زد، قوم بلا گشته فنا
| به من از عشق رخت دست فراوانی دار

| نکته‌هایی ست گران در پس این پرده نهان
| کشف اسرار ازین پردۀ پنهانی دار

| روزگارم ز غم دوری تو گشته سیاه
| ذره نوری ز رخ اختر کیهانی دار

| دیدگانم همه از بهر فراقت بگریست
| تحفه ای بوی تن یوسف کنعانی دار

| لحظه هایم دگر از عشق تو پایان نشود
| آخرین جرعه درین لحظۀ پایانی دار

| همدما خانۀ عشقت به سلامت بادا
| شکری از هستی و این خلقت انسانی دار

ادامه مطلب
20 دی

طعنه

| بدان که قلب من همش، شود ز طعنه ات به ریش
| چه خواهی از دلم که من ندادمش به دست پیش؟

| تو گفته بودی از دلت، که بسته شد به جان من
| چه سخت باورم شود، بگو قسم به جان خویش

| به خواب دیده بودمت که می روم ز خاطرت
| رها نمی شوم شبی، ازین حقیقت پریش

| فلک ز آه من شده ست خمیده همچو قرص ماه
| سزا نباشدم دگر تَرکه خورم به چوب شیش

| نگو ز یاد برده ای ازین سخن که گفتمت
| به همدم ار وفا کنی، دم نزند ز کم ز بیش

| ببین چه ساده می رود دلم ز سینه ام برون
| چه مرگ با صلابتی، تو کُشته ای به زخم نیش

ادامه مطلب
20 دی

رسوا

| چشمم شده نالان ز غمت خواب ندارد
| بیچاره دلی کز غم تو تاب ندارد

| رسوا شدم از بس که نشستم سر راهت
| این ننگ که گویند همه، اعراب ندارد

| جانم به لب آمد پی هر برق نگاهت
| آن چشمه که من در پِیَشَم، آب ندارد

| گویند که حتما سخنت عرف نباشد
| آخر سخن از عشق که آداب ندارد

| اینگونه خرابت شده ام چاره دگر نیست
| این روی که داری، رخ مهتاب ندارد

| همدم دلش از سنگ نباشد نظری کن
| این خانه که ویران شده، ارباب ندارد

ادامه مطلب

جستجو

آخرین دیدگاه‌ها

دیدگاهی برای نمایش وجود ندارد.