| بنگر چه مَهی در برِ من آمده اینک
| لبریز ز مهرم شده هر ثانیه بی شک
| آتش زده بر سردیِ دی جام وجودش
| پُر شد همه پیراهن من از گل پیچک
| بنگر چه مَهی در برِ من آمده اینک
| لبریز ز مهرم شده هر ثانیه بی شک
| آتش زده بر سردیِ دی جام وجودش
| پُر شد همه پیراهن من از گل پیچک
| غم، شده مهمان دلم امشب و هرشب
| من، بیزارم ازین اشک که از گونه چکیده
| دل، این پر شده از طاقت و صبری که نمانده
| تو، ای سخت ترین راهِ به مقصد نرسیده
| ای آتشِ در دل چه کُنی شعله فروزان
| کین دود به چشم منِ دیوانه رسیده
| جز عشق تو در دل، گناه دگرم چیست؟
| هرکس به طریقی ز برم دست کشیده
| دل در بر من نیست که بیدل شده ام من
| این مرغ زمانی ست که از لانه پریده
| همدم شده آغشته به طوفان بلایت
| دردت به ورای استخوانم برَسیده
| یار من با من کمی نامهربانی میکند
| میکشم نازش ولی او سرگرانی میکند
| در ورای چهرهی ناز و قد رعنای او
| شوکتی بینم که دل را پاسبانی میکند
| هر کلامش به حلاوت میشود همچون عسل
| گویی اندر سخنش گوهرپرانی میکند
| میشود یارا بیایی و بشینی در برم؟
| شوق دیدار تو عشقم را معانی میکند
| باز آید روز دیگر عاشقت دیوانهتر
| عشق تو دارد مرا دیگر روانی میکند
| هر کجا رو میکنم بینم رخ بیتای تو
| چون که یادت بر وجودم حکمرانی میکند
| این صدای همدم ست کاید ز اعماق دلش
| آری از حسن حضورت قدردانی میکند
| چو آتشی به جان من زبانه زد خیال تو
| نه ممکنم شود شبی به فال من ،محال تو
| تو گفتی عاشقی مگر ؟ ندارد این جنون اثر
| جواب من مشخص است همیشه بر سوال تو
| چو طعم تلخ دوریَت نشسته بر دهان من
| مگر شود که بگذرم ز شربت وصال تو؟
| که ساعتی بدون تو یک عمر میشود بدان
| به زال گشته روی من ز فرقت جمال تو
| امان نمی دهی دمی بگویم از وخامتی
| که بسته حال دیده ام به چشمک غزال تو
| در آسمان این دلم نه مَه بتابد و نه مهر
| نشسته کنج عزلتم که رو شود هلال تو
| ز اشک دیده پُر شده دو دست بر دعای من
| بگو به همدم اَر بُده ستمگری مثال تو
| جز بَر و روی تو ام کارِ دگر نیست مرا
| این ستم کز بَرِ تو گشته روان، نیست روا
| گرچه دانم که همانند طلا معتبری
| من درین حد که ندانم، تو بگو چیست بها
| به من از دوری و قسمت سخنی دیگر ران
| همدمی همچو رخت مونس غم، کیست مرا
| به خودم وعدۀ دیدار تو را دادم و پس
| جای تو در لب این پنجره خالیست چرا
| من گرفتارم و آن موی که در بندم کرد
| خرمن آتش من شد، وَه که دامیست رها
| تو گذر کردی و من چشم به راهم همه شب
| تو کجا، یاد تو کز خاطره باقیست کجا
| ای خدا بر غم دچارم کردهای
| با سبک مغزان تو خارم کردهای
| این نبود آن رسم دادار بزرگ
| برّ های در چنگ نافرمان گرگ
| گر که از دستم تو غمگینی بگو
| گر که سر از من تو سنگینی بگو
| جان هر بنده که مولایش تویی
| یا که بر هر سر که سودایش تویی
| آبرویم دست این مردم نده
| آب بر دامان این گندم نده
| من غام گفت و گویت میشوم
| گر که سنگ باشی، سبویت میشوم
| تو خودت بر جان من سیلی بزن
| گر شده روی و تنم نیلی، بزن
| چوب تو خو شتر، اگر لنگم کند
| چوب نامردان ولی ننگم کند
| آن که از رو آبرویش خالی است
| آن که دنیایش سبو و قالی است
| من درین شب که پریشان گشتهام
| در تب یاد تو سامان گشتهام
| باشد امشب که تو درمانم کنی
| هرچه حق باشد تو فرمانم کنی
| شکر وحمدم را سزاوارش تویی
| من اسیر عشق و دامانش تویی
| همدم قلب خطاکارم شوی
| بندۀ مهرم که دادارم شوی
| دل بیارید و ز هر خاطره خاموش کنید
| هرچه از قبل دَرآن بوده فراموش کنید
| مصلحت نیست براو جامه غم بنشانیم
| ساغر عشق بِدو داده و مدهوش کنید
| مرحبا بر سخنی کز سر شوق آمده است
| همه را بسته و آماده و بردوش کنید
| چه کسی رخت شفا بر تن ما کرده چنین؟
| روح او بر دل خود جامه و تنپوش کنید
| اتصالی که به دنیای برون گشته فزون
| قطع آن رشته و هرآینه مخدوش کنید
| همدم از نور درونش چه سخنها زده است
| هرچه دل گفته، پذیرفته و برگوش کنید
| آتشی جان مرا شعلۀ مستانه دهد
| مینشاند عطش عشق و به پیمانه دهد
| یارب این جان که ز غم سخت پریشان تو است
| میخرامد به خود و سر به تو بیعانه دهد
| پیر عابد که ز حال خوش من بیخبر است
| بهتر آنست که به من وصلۀ دیوانه دهد
| سرِگیج و تن گردان مرا چون نگرند
| یک نفر نیست نشان از در میخانه دهد
| عالم شهر که بر زیرکیاش شهره بوَد
| مصلحت نیست جواب من بیگانه دهد
| زن پروانه سرشتم، نکنم شکوه ز غم
| که خدا گر به منم شوکت مردانه دهد
| بِستانم همه را، هیچ کنم گر خواهم
| نه، همان بِه که به من حکمت فرزانه دهد
| گر سراپای وجودم بشود خسته ز درد
| ارزد آن دم که به من همدم دردانه دهد
| درین جشنی که یلدا شد، به گیتی چلّه برپا شد
| همه عمرم به عیش آمد، درین ثانیهها جا شد
| چو پیدا گشته خورشیدم، همه دریای امّیدم
| به پیش جمع خویشانم، گره از چهره ها وا شد
| من احیا میکنم امشب، سحر سر می زند یک سر
| به مهر آغشته این جانم، که آتش هم مهیّا شد
| به موی همچو یلدایت ببندم منجوقی از زر
| که چشم مست تو امشب به رویت چون ثریا شد
| تو بردی دل وَ هم دینم، بچرخد چرخ تقدیرم
| انار سرخ لبهایت چو خورشیدی شکوفا شد
| بنازم مادر گیتی، چو استاد سخن گوید
| بزاید چون تو را؟ هرگز، جهان اینگونه زیبا شد
| به همدم میزند طعنه، چو خواند فال حافظ را
| «الا یا ایها الساقی»، که عشق با غصه معنا شد
| نشستیم و غزل خواندیم، هوای دل هویدا شد
| نهان هور از فلق آمد و تاریکی به یغما شد
| به سوی دام می کشد، مرا خیال خام تو
| من آن سوار سرکشم، شده به غمزه رام تو
| نیامدی که طی شود غمت، رِسَم به عافیت
| برای دفعه ای شده، به برکت سلام تو
| چه سخت دامنت رسد به دست پرنیاز من
| که جامها زنم درین فراق هم، به نام تو
| برای تو نوشته ام فغان ز جانِ رفتهام
| نشستهام کنون که گر، رسد به من پیام تو
| چه سود بُردهای ازین شَرَنگها به پیکرم؟
| چنین جفا نگفتی ام که هست در مرام تو
| به عطر تو فتاده است دچار، همدمْ عاقبت
| رسیده این چنین خُتن چو فتنه بر مشام تو؟
| به شب عجین شده دلم، به تلخیِ ندیدنت
| بگو برایم از سحر، که شربت است کلام تو