20 دی

مهرآتش

| بنگر چه مَهی در برِ من آمده اینک
| لبریز ز مهرم شده هر ثانیه بی شک

| آتش زده بر سردیِ دی جام وجودش
| پُر شد همه پیراهن من از گل پیچک

ادامه مطلب
20 دی

بیدل

| غم، شده مهمان دلم امشب و هرشب
| من، بیزارم ازین اشک که از گونه چکیده

| دل، این پر شده از طاقت و صبری که نمانده
| تو، ای سخت ترین راهِ به مقصد نرسیده

| ای آتشِ در دل چه کُنی شعله فروزان
| کین دود به چشم منِ دیوانه رسیده

| جز عشق تو در دل، گناه دگرم چیست؟
| هرکس به طریقی ز برم دست کشیده

| دل در بر من نیست که بیدل شده ام من
| این مرغ زمانی ست که از لانه پریده

| همدم شده آغشته به طوفان بلایت
| دردت به ورای استخوانم برَسیده

ادامه مطلب
20 دی

حسن حضور

| یار من با من کمی نامهربانی می‌کند
| می‌کشم نازش ولی او سرگرانی می‌کند

| در ورای چهره‌ی ناز و قد رعنای او
| شوکتی بینم که دل را پاسبانی می‌‌کند

| هر کلامش به حلاوت می‌شود همچون عسل
| گویی اندر سخنش گوهرپرانی می‌کند

| می‌شود یارا بیایی و بشینی در برم؟
| شوق دیدار تو عشقم را معانی می‌کند

| باز آید روز دیگر عاشقت دیوانه‌تر
| عشق تو دارد مرا دیگر روانی می‌کند

| هر کجا رو می‌کنم بینم رخ بیتای تو
| چون که یادت بر وجودم حکمرانی می‌کند

| این صدای همدم ست کاید ز اعماق دلش
| آری از حسن حضورت قدردانی می‌کند

ادامه مطلب
20 دی

ستمگر

| چو آتشی به جان من زبانه زد خیال تو
| نه ممکنم شود شبی به فال من ،محال تو

| تو گفتی عاشقی مگر ؟ ندارد این جنون اثر
| جواب من مشخص است همیشه بر سوال تو

| چو طعم تلخ دوریَت نشسته بر دهان من
| مگر شود که بگذرم ز شربت وصال تو؟

| که ساعتی بدون تو یک عمر میشود بدان
| به زال گشته روی من ز فرقت جمال تو

| امان نمی دهی دمی بگویم از وخامتی
| که بسته حال دیده ام به چشمک غزال تو

| در آسمان این دلم نه مَه بتابد و نه مهر
| نشسته کنج عزلتم که رو شود هلال تو

| ز اشک دیده پُر شده دو دست بر دعای من
| بگو به همدم اَر بُده ستمگری مثال تو

ادامه مطلب
20 دی

پنجره

| جز بَر و روی تو ام کارِ دگر نیست مرا
| این ستم کز بَرِ تو گشته روان، نیست روا

| گرچه دانم که همانند طلا معتبری
| من درین حد که ندانم، تو بگو چیست بها

| به من از دوری و قسمت سخنی دیگر ران
| همدمی همچو رخت مونس غم، کیست مرا

| به خودم وعدۀ دیدار تو را دادم و پس
| جای تو در لب این پنجره خالیست چرا

| من گرفتارم و آن موی که در بندم کرد
| خرمن آتش من شد، وَه که دامیست رها

| تو گذر کردی و من چشم به راهم همه شب
| تو کجا، یاد تو کز خاطره باقیست کجا

ادامه مطلب
20 دی

شِکوِه

| ای خدا بر غم دچارم کرده‌ای
| با سبک مغزان تو خارم کرده‌ای

| این نبود آن رسم دادار بزرگ
| برّ ه‌ای در چنگ نافرمان گرگ

| گر که از دستم تو غمگینی بگو
| گر که سر از من تو سنگینی بگو

| جان هر بنده که مولایش تویی
| یا که بر هر سر که سودایش تویی

| آبرویم دست این مردم نده
| آب بر دامان این گندم نده

| من غام گفت و گویت می‌شوم
| گر که سنگ باشی، سبویت می‌شوم

| تو خودت بر جان من سیلی بزن
| گر شده روی و تنم نیلی، بزن

| چوب تو خو شتر، اگر لنگم کند
| چوب نامردان ولی ننگم کند

| آن که از رو آبرویش خالی است
| آن که دنیایش سبو و قالی است

| من درین شب که پریشان گشته‌ام
| در تب یاد تو سامان گشته‌ام

| باشد امشب که تو درمانم کنی
| هرچه حق باشد تو فرمانم کنی

| شکر وحمدم را سزاوارش تویی
| من اسیر عشق و دامانش تویی

| همدم قلب خطاکارم شوی
| بندۀ مهرم که دادارم شوی

ادامه مطلب
20 دی

بیداری

| دل بیارید و ز هر خاطره خاموش کنید
| هرچه از قبل دَرآن بوده فراموش کنید

| مصلحت نیست براو جامه غم بنشانیم
| ساغر عشق بِدو داده و مدهوش کنید

| مرحبا بر سخنی کز سر شوق آمده است
| همه را بسته و آماده و بردوش کنید

| چه کسی رخت شفا بر تن ما کرده چنین؟
| روح او بر دل خود جامه و تنپوش کنید

| اتصالی که به دنیای برون گشته فزون
| قطع آن رشته و هرآینه مخدوش کنید

| همدم از نور درونش چه سخنها زده است
| هرچه دل گفته، پذیرفته و برگوش کنید

ادامه مطلب
20 دی

آتش عشق

| آتشی جان مرا شعلۀ مستانه دهد
| می‌نشاند عطش عشق و به پیمانه دهد

| یارب این جان که ز غم سخت پریشان تو است
| می‌خرامد به خود و سر به تو بیعانه دهد

| پیر عابد که ز حال خوش من بیخبر است
| بهتر آنست که به من وصلۀ دیوانه دهد

| سرِگیج و تن گردان مرا چون نگرند
| یک نفر نیست نشان از در میخانه دهد

| عالم شهر که بر زیرکی‌اش شهره بوَد
| مصلحت نیست جواب من بیگانه دهد

| زن پروانه سرشتم، نکنم شکوه ز غم
| که خدا گر به منم شوکت مردانه دهد

| بِستانم همه را، هیچ کنم گر خواهم
| نه، همان بِه که به من حکمت فرزانه دهد

| گر سراپای وجودم بشود خسته ز درد
| ارزد آن دم که به من همدم دردانه دهد

ادامه مطلب
20 دی

یلدا

| درین جشنی که یلدا شد، به گیتی چلّه برپا شد
| همه عمرم به عیش آمد، درین ثانیه‌ها جا شد

| چو پیدا گشته خورشیدم، همه دریای امّیدم
| به پیش جمع خویشانم، گره از چهره ها وا شد

| من احیا میکنم امشب، سحر سر می زند یک سر
| به مهر آغشته این جانم، که آتش هم مهیّا شد

| به موی همچو یلدایت ببندم منجوقی از زر
| که چشم مست تو امشب به رویت چون ثریا شد

| تو بردی دل وَ هم دینم، بچرخد چرخ تقدیرم
| انار سرخ لبهایت چو خورشیدی شکوفا شد

| بنازم مادر گیتی، چو استاد سخن گوید
| بزاید چون تو را؟ هرگز، جهان اینگونه زیبا شد

| به همدم میزند طعنه، چو خواند فال حافظ را
| «الا یا ایها الساقی»، که عشق با غصه معنا شد

| نشستیم و غزل خواندیم، هوای دل هویدا شد
| نهان هور از فلق آمد و تاریکی به یغما شد

ادامه مطلب
20 دی

خیال خام

| به سوی دام می کشد، مرا خیال خام تو
| من آن سوار سرکشم، شده به غمزه رام تو

| نیامدی که طی شود غمت، رِسَم به عافیت
| برای دفعه ای شده، به برکت سلام تو

| چه سخت دامنت رسد به دست پرنیاز من
| که جامها زنم درین فراق هم، به نام تو

| برای تو نوشته ام فغان ز جانِ رفته‌ام
| نشسته‌ام کنون که گر، رسد به من پیام تو

| چه سود بُرده‌ای ازین شَرَنگ‌ها به پیکرم؟
| چنین جفا نگفتی ام که هست در مرام تو

| به عطر تو فتاده است دچار، همدمْ عاقبت
| رسیده این چنین خُتن چو فتنه بر مشام تو؟

| به شب عجین شده دلم، به تلخیِ ندیدنت
| بگو برایم از سحر، که شربت است کلام تو

ادامه مطلب

جستجو

آخرین دیدگاه‌ها

دیدگاهی برای نمایش وجود ندارد.